دم عيسى است كه با باد سحر مي گذرد عمر اگرچه گذران است عجب مي دارم در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ مي ندانم كه ز فردوس صبا بهر چه كار ياسمين را كه اگر هست بقايى نفسى است در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ لاله بس گرم مزاج است كه با سردى كوه گوييا عمر گل تازه صباى سحر است در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ گل سيراب كه از آتش دل تشنه لب است ابر پر آب كند جامش و از ابر او را در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ ابر از خجلت و تشوير درافشانى شاه در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ
طربى در همه دلهاست درين فصل امروز طربى در همه دلهاست درين فصل امروز
وآب خضر است كه بر روى خضر مي گذرد با چنان باد و چنين آب اگر مي گذرد در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ مي رسد حالى و چون مرغ به پر مي گذرد هر نفس جلوه گر از دست دگر مي گذرد در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ با دلى سوخته در خون جگر مي گذرد كز پس پرده برون نامده بر مي گذرد در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ آب خواهى است كه با جام بزر مي گذرد جام نابرده به لب آب ز سر مي گذرد در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ اين چه عمر است كه ناآمده در مي گذرد مي دمد آتش و با دامن تر مي گذرد در عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ
گوييا بر لب عطار شکر مي گذرد گوييا بر لب عطار شکر مي گذرد