ما به عهد حسن تو ترك دل و جان گفته ايم ياد زلفت كرده ايم و نام زلفت برده ايم خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر تا تو جان از بس لطيفى در نيابد كس تو را همچو من در عشقت اى جان ترك جان ها گفته اند خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر درد عشقت را چو درمانى نمي ديديم ما وصل و هجران با تو و از تو خيال عشق توست خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت با خيالت چون يكى محرم نمي ديديم ما خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر مرد وصلت نيست كس بشنو درين معنى كه ما خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر
گرچه عطاريم ما کاسرار راه عشق تو گرچه عطاريم ما کاسرار راه عشق تو
با رخ و زلف تو شرح كفر و ايمان گفته ايم هم پريشان گشته ايم و هم پريشان گفته ايم خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر ما تو را از استعارت در سخن جان گفته ايم تا به جانبازان عالم وصف جانان گفته ايم خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر درد را تسكين دل را عين درمان گفته ايم قرب و بعد خويشتن را وصل و هجران گفته ايم خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر از سر سر رفته ايم و ترك سامان گفته ايم داستان عشق خود را تا به پايان گفته ايم خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر گه گدا را خوانده ايم و گاه سلطان گفته ايم بس دليل آورده ايم و چند برهان گفته ايم خويشتن را در ميان قبض و بسط و صحو سكر
گاه پيدا کرده ايم و گاه پنهان گفته ايم گاه پيدا کرده ايم و گاه پنهان گفته ايم