آخر اى صوفى مرقع پوش خرقه ى مخرقه ز تن بركن عاشقى يك دم از طلب منشين از كف ساقيان روحانى صورت خويش را مكن صافى عاشقى يك دم از طلب منشين سعى كن در عمارت دل و جان درگذر از مزابل حيوان عاشقى يك دم از طلب منشين سخن عقل بر عقيله مگوى اهل قالى چو سالكان مي گوى عاشقى يك دم از طلب منشين مرد عشقى خموش باش و خراب روشنى بايدت چو شمع بسوز عاشقى يك دم از طلب منشين چون نه اى اهل وجد ساكن باش راه غير خدا مده در دل عاشقى يك دم از طلب منشين عاشقى يك دم از طلب منشين سخن سر به گوش دل بشنو عاشقى يك دم از طلب منشين
پند گيرند بر تو بعد از تو پند گيرند بر تو بعد از تو
لاف تقوى مزن ورع مفروش دلق ازرق مرائيانه مپوش عاشقى يك دم از طلب منشين صبحدم باده ى صبوح بنوش يك زمان در صفاى معنى كوش عاشقى يك دم از طلب منشين كه نيايد به كارت اين تن و توش برگذر تا به منزلات سروش عاشقى يك دم از طلب منشين سبق عشق يك زمان كن گوش اهل حالى چو واصلان خاموش عاشقى يك دم از طلب منشين مرد عقلى فضول باش و به هوش پختگى بايدت چو ديگ بجوش عاشقى يك دم از طلب منشين از تواجد چرا شدى مدهوش بار نفس و هوا منه بر دوش عاشقى يك دم از طلب منشين تا نگيرى حريف در آغوش قول عطار را به جان بنيوش عاشقى يك دم از طلب منشين
گر ندارى نصيحت من گوش گر ندارى نصيحت من گوش