جان ز مشك زلف دلم چون جگر مسوز هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت مرغ توام به دست خودم دانه اى فرست چون آرزوى وصل توام خشك و تر بسوخت جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت چون دل ببردى و جگر من بسوختى يكبارگى چو مي بنسوزى مرا تمام جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت عطار را اگر نظرى بر تو اوفتد جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت
با من بساز و جانم ازين بيشتر مسوز هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت زين بيش در هواى خودم بال و پر مسوز در آتش فراق خودم خشك و تر مسوز جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت با دل بساز و بيش ازينم جگر مسوز هر روزم از فراق به نوعى دگر مسوز جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت چون عود بي مشاهده ى آن شكر مسوز اين نيست ور بود نظرش در بصر مسوز جانم كه زآرزوى لبت همچو شمع سوخت