اى چشم بد را برقعى بر روى ماه آويخته ماه است روى خرمت دام است زلف پر خمت آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا فرش بقا انداخته كوس فنا بنواخته مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته اى داده در دلها ندا تا كرده دلها جان فدا آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا ابليس را حالى عجب در بحر حرمان خشك لب آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا
عطار اين تفصيل دان وين قصه بى تطويل دان عطار اين تفصيل دان وين قصه بى تطويل دان
صد يوسف گم گشته را زلفت به چاه آويخته دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آويخته آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا ميزان عزت ساخته پيش سپاه آويخته پس جمله را بر دارها از چار راه آويخته آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا دل بى جنايت سوخته جان بى گناه آويخته سرهاى پيران هدى بر شاهراه آويخته آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا از بهر دست آويز ما زلف سياه آويخته از بهر يك ترك ادب از سجدگاه آويخته آن خواجه ى روز جزا بر چارسوى كبريا
عالم يکى قنديل دان، ز ايوان شاه آويخته عالم يکى قنديل دان، ز ايوان شاه آويخته