گر ز سر عشق او دارى خبر چون كسى از عشق هرگز جان نبرد خاك بر دنبال او بايست كرد گر ز جان خويش سيرى الصلا عشق دريايى است قعرش ناپديد خاك بر دنبال او بايست كرد گوهرش اسرار و هر سرى ازو سركشى از هر دو عالم همچو موى خاك بر دنبال او بايست كرد دوش مست و خفته بودم نيمشب ديد روى زرد ما در ماهتاب خاك بر دنبال او بايست كرد رحمش آمد شربت وصلم بداد گرچه مست افتاده بودم زان شراب خاك بر دنبال او بايست كرد در رخ آن آفتاب هر دو كون گرچه بود از عشق جانم پر سخن خاك بر دنبال او بايست كرد خفته و مستم گرفت آن ماه روى گاه مي مردم گهى مي زيستم خاك بر دنبال او بايست كرد عاقبت بانگى برآمد از دلم چون از آن حالت گشادم چشم باز خاك بر دنبال او بايست كرد من ز درد و حسرت و شوق و طلب هاتفى آواز داد از گوشه اى خاك بر دنبال او بايست كرد خاك بر دنبال او بايست كرد تن فرو ده آب در هاون مكوب خاك بر دنبال او بايست كرد
جان بده در عشق و در جانان نگر گر تو هم از عاشقانى جان مبر خاك بر دنبال او بايست كرد ور همى ترسى تو از جان الحذر آب دريا آتش و موجش گهر خاك بر دنبال او بايست كرد سالكى را سوى معنى راهبر گر سر مويى درين يابى خبر خاك بر دنبال او بايست كرد كوفتاد آن ماه را بر من گذر كرد روى زرد ما از اشك تر خاك بر دنبال او بايست كرد يافت يك يك موى من جانى دگر گشت يك يك موى بر من ديده ور خاك بر دنبال او بايست كرد مست و لايعقل همى كردم نظر يك نفس نامد زبانم كارگر خاك بر دنبال او بايست كرد لاجرم ماندم چنين بى خواب و خور در ميان سوز چون شمع سحر خاك بر دنبال او بايست كرد موج ها برخاست از خون جگر نه ز جانان نام ديدم نه ار خاك بر دنبال او بايست كرد مي زدم چون مرغ بسمل بال و پر كاى ز دستت رفته مرغى معتبر خاك بر دنبال او بايست كرد تا نرفتى او ازين گلخن به در در قفس تا كى كنى باد اى پسر خاك بر دنبال او بايست كرد