گاه لاف از آشنايى مي زنيم همچو چنگ از پرده ى دل زار زار نيستان را قوت هستى مي دهيم از دم ما مى بسوزد عالمى ما مسيم و اين نفس هاى به درد نيستان را قوت هستى مي دهيم روز و شب بر درگه سلطان جان پادشاهانيم و ما را ملك نيست نيستان را قوت هستى مي دهيم ما چو بيكاريم كار افتاده را خوان كشيديم و درى كرديم باز نيستان را قوت هستى مي دهيم نيستان را قوت هستى مي دهيم اندرين دريا كه عالم غرق اوست نيستان را قوت هستى مي دهيم
ماجراى عشق از عطار جو ماجراى عشق از عطار جو
گه غمش را مرحبايى مي زنيم در ره عشقش نوايى مي زنيم نيستان را قوت هستى مي دهيم آخر اين دم ما ز جايى مي زنيم بر اميد كيميايى مي زنيم نيستان را قوت هستى مي دهيم تا ابد كوس وفايى مي زنيم لاجرم دم با گدايى مي زنيم نيستان را قوت هستى مي دهيم بر طريق عشق رايى مي زنيم سالكان را الصلايى مي زنيم نيستان را قوت هستى مي دهيم خويش بينان را قفايى مي زنيم بى دل و جان دست و پايى مي زنيم نيستان را قوت هستى مي دهيم
تا نفس از ماجرايى مي زنيم تا نفس از ماجرايى مي زنيم