اى كه ز سوداى عشق بى سر و پا مانده اي
اى كه ز سوداى عشق بى سر و پا مانده اى اى دل غافل بدانك منتظر توست دوست دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت جمله ى مردان راه راه گرفتند پيش هيچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت خفته ى غفلت شدى مي نشناسى كه تو هستى تو بند توس نيستيى برگزين دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت عافيت و عشق ما نيست بهم سازگار دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
اى دل عطار خيز نيستيى برگزين اى دل عطار خيز نيستيى برگزين
بر سر اين راه دور خفته چرا مانده اى آه كه آگه نه اى كز كه جدا مانده اى دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت زان همه چون كس نماند پس تو كه را مانده اى جان و دل ايار كن گر به وفا مانده اى دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت از پى هستى خويش در چه بلا مانده اى زانكه لقا رو نبست تا به بقا مانده اى دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت درد تو خواهيم ما تا تو گدا مانده اى هيچ ممان آن خويش گر تو به ما مانده اى دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
زانکه ز هستى خويش بى سر و پا مانده اى زانکه ز هستى خويش بى سر و پا مانده اى