گر فلك ديده بر آن چهره ى زيبا فكند هر شبى زان بگشايد فلك اين چندين چشم چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم همچو پروانه به نظاره ى او شمع سپهر خاك او زان شده ام تا چو ميى نوش كند چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم زلف در پاى چرا مي فكند زانكه كمند چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
ماه را موى كشان كرده به صحرا فكند بو كه يك چشم بر آن طلعت زيبا فكند چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم پر زنان خويش برين گلشن خضرا فكند جرعه اى بوى لبش يافته بر ما فكند چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم هر دم از دست بيندازد و در پا فكند شرط آن است كه از زير به بالا فكند چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر نفس نعره زنان بر سر غوغا فکند هر نفس نعره زنان بر سر غوغا فکند