اگر دلم ببرد يار دلبرى رسدش ز بس كه من سر او دارم از قدم تا فرق سكندرى چه بود با لب چو آب حيات سفيد كارى صبح رخش جهان بگرفت چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است سكندرى چه بود با لب چو آب حيات چو پشت لشكر حسن است روى صف شكنش بديد بيخبرى روى او و گفت امروز سكندرى چه بود با لب چو آب حيات صد آفتاب مرا روشن است كين ساعت چو هست چشمه ى حيوان زكات خواه لبش سكندرى چه بود با لب چو آب حيات سكندرى چه بود با لب چو آب حيات فريد چون ز لب لعل او سخن گويد سكندرى چه بود با لب چو آب حيات
وگر بپروردم بنده پرورى رسدش گرم چو شمع بسوزد به سرسرى رسدش سكندرى چه بود با لب چو آب حيات چو شب به طره طلسم سيه گرى رسدش اگر ز زلف نهد رسم كافرى رسدش سكندرى چه بود با لب چو آب حيات اگر به عمد كند قصد لشكرى رسدش به حكم با مه گردون برابرى رسدش سكندرى چه بود با لب چو آب حيات نطاق بسته چو جوزا به چاكرى رسدش اگر قيام كند در سكندرى رسدش سكندرى چه بود با لب چو آب حيات كه گر چو خضر رود در پيمبرى رسدش نار در و گهر در سخن ورى رسدش سكندرى چه بود با لب چو آب حيات