برخاست شورى در جهان از زلف شورانگيز تو اى زلفت از نيرنگ و فن كرده مرا بى خويشتن آنها كه مردان رهند از شوق تو جان مي دهند در راه تو از سركشان نى ياد مانده نى نشان شد بى تو اى شمع چگل ديوانگى بر من سجل آنها كه مردان رهند از شوق تو جان مي دهند آنها كه مردان رهند از شوق تو جان مي دهند از شوق روى چون مهت گردن كشان درگهت آنها كه مردان رهند از شوق تو جان مي دهند
بى روى تو اى دل گسل درمانده ى پايى به گل بى روى تو اى دل گسل درمانده ى پايى به گل
بس خون كه از دلها بريخت آن غمزه ى خون ريز تو شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آميز تو آنها كه مردان رهند از شوق تو جان مي دهند چون كس نماند اندر جهان تا كى بود خون ريز تو از حد گذشت اى جان و دل درد من و پرهيز تو آنها كه مردان رهند از شوق تو جان مي دهند شيران همه گردن نهند از بيم دست آويز تو چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخيز تو آنها كه مردان رهند از شوق تو جان مي دهند
عطار شد شوريده دل از چشم شورانگيز تو عطار شد شوريده دل از چشم شورانگيز تو