دل ز عشق تو خون توان كردن هرچه جز عشق توست از سردل گوييم صبر كن چه مي گويى تا زبون گيرى آن كه را خواهى تا همه خون خوريم در غم تو گوييم صبر كن چه مي گويى گوييم صبر كن چه مي گويى نظرى كن كه چون بمردم من گوييم صبر كن چه مي گويى
براميد تو در پى عطار براميد تو در پى عطار
عقل را سرنگون توان كردن تا قيامت برون توان كردن گوييم صبر كن چه مي گويى خويشتن را زبون توان كردن هرچه داريم خون توان كردن گوييم صبر كن چه مي گويى از تو خود صبر چون توان كردن كى كنى پس كنون توان كردن گوييم صبر كن چه مي گويى
سفر اندرون توان کردن سفر اندرون توان کردن