هر دل كه ز خويشتن فنا گردد هر گل كه به رنگ دل نشد اينجا در سايه ى پير شو كه نابينا امروز چو دل نشد جدا از گل خاك تن تو شود همه ذره در سايه ى پير شو كه نابينا ور در گل خويشتن بماند دل دل آينه اى است پشت او تيره در سايه ى پير شو كه نابينا گل دل گردد چو پشت گردد رو هرگاه كه پشت و روى يكسان شد در سايه ى پير شو كه نابينا ممكن نبود كه هيچ مخلوقى اما سخن درست آن باشد در سايه ى پير شو كه نابينا هرگه كه فنا شود ازين هر دو حضرت به زبان حال مي گويد در سايه ى پير شو كه نابينا چيزى كه شود چو بود كى باشد گر مي خواهى كه جان بيگانه در سايه ى پير شو كه نابينا در سايه ى پير شو كه نابينا كاهى شو و كوه عجب بر هم زن در سايه ى پير شو كه نابينا
ور اين نکنى که گفت عطارت ور اين نکنى که گفت عطارت
شايسته ى قرب پادشا گردد اندر گل خويش مبتلا گردد در سايه ى پير شو كه نابينا فردا نه ز يكدگر جدا گردد هر ذره كبوتر هوا گردد در سايه ى پير شو كه نابينا از تنگى گور كى رها گردد گر بزدايى بروى وا گردد در سايه ى پير شو كه نابينا ظلمت چو رود همه ضيا گردد آن آينه غرق كبريا گردد در سايه ى پير شو كه نابينا گرديد خداى يا خدا گردد كز ذات و صفات خود فنا گردد در سايه ى پير شو كه نابينا در عين يگانگى بقا گردد كس ما نشود ولى ز ما گردد در سايه ى پير شو كه نابينا كى نادايم چو دايما گردد با اين همه كار آشنا گردد در سايه ى پير شو كه نابينا آن اوليتر كه با عصا گردد تا پير تو را چو كهربا گردد در سايه ى پير شو كه نابينا
هر رنج که مي برى هبا گردد هر رنج که مي برى هبا گردد