دل ز هواى تو يك زمان نشكيبد هر كه دلى دارد و نشان تو يابد چون نرسد دست من به جز به فغانى گرچه جهان را بسى كس است شكيبا ذره ى سوداى تو كه سود جهان است چون نرسد دست من به جز به فغانى گرچه زبان را مجال ياد تو نبود چون نشكيبد ز آب ماهى بى آب چون نرسد دست من به جز به فغانى مردم آبى چشم از آتش عشقت گرچه بنالم ولى نه آن ز تو نالم چون نرسد دست من به جز به فغانى چون نرسد دست من به جز به فغانى مي نشكيبد دمى ز كوى تو عطار چون نرسد دست من به جز به فغانى
دل چه بود عقل و وهم جان نشكيبد از طلب چون تو دلستان نشكيبد چون نرسد دست من به جز به فغانى هيچ كسى از تو در جهان نشكيبد سود دل آن است كز زيان نشكيبد چون نرسد دست من به جز به فغانى يك نفس از ياد تو زبان نشكيبد ديده ز ماه تو همچنان نشكيبد چون نرسد دست من به جز به فغانى بى رخت از آب يك زمان نشكيبد ناله كنم زانكه ناتوان نشكيبد چون نرسد دست من به جز به فغانى نيست عجب گر ز دل فغان نشكيبد بلبل گويا ز بوستان نشكيبد چون نرسد دست من به جز به فغانى