شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه اي
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه اى اى عجب هر شعله اى از آفتاب روى او شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد هر كه با هر حلقه در دنيا نيفتاد آشنا نيك در هر حلقه او را باز مي بايد شناخت شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد در درون چاه و زندانش بدان و انس گير يا اگر هر دم به نوعى نيز بينى آن جمال شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد ور به يك صورت فرو ريزى چو گلبرگى ز بار قفل عشقش كى گشايى گر كليدى نبودت شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد من چه گويم چون درين دريا دو عالم محو شد هر كه خواهد داد از وصلش سر مويى خبر شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد از مسما كس نخواهد يافت هرگز شمه اى گر جزين چيزى كه مي گويم طلب دارى دمى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد چون رسد آن نم بدو جاويد در پى باشدش شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد
يک سر سوزن نديدى روى دولت اى فريد يک سر سوزن نديدى روى دولت اى فريد
گشت در هر دو جهان هر ذره اى پروانه اى گشتت زنجيرى و در هر حلقه اى ديوانه اى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد همچو حلقه تا ابد بر در بود بيگانه اى ورنه گردد بر تو آن هر حلقه اى بتخانه اى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد زانكه نه گلشن بود پيوسته نه كاشانه اى تو يقين مي دان كه آن گنجى است در ويرانه اى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد كى رسد دريا به تو تو مست از پيمانه اى هر دم از انسى نو و دردى نوش دندانه اى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد شبنمى را كى رسد از پيشگه پروانه اى در حقيقت آن سخن دانى كه چيست افسانه اى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد گر به تو اسمى رسد واجب بود شكرانه اى تا ابد در دام مانى از براى دانه اى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد گر نمي فهمش بود باشد قوى مردانه اى تا كند هم چون خودش از فر خود فرزانه اى شبنمى را فهم كى در بحر بى پايان رسد
ده زبان تا چند خواهى بود همچون شانه اى ده زبان تا چند خواهى بود همچون شانه اى