ميى درده كه در ده نيست هشيار ز نام و ننگ بگريز و چو مردان زمانى نعره زن از وصل جانان چو مست عشق گشتى كوزه در دست لباس خواجگى از بر بيفكن زمانى نعره زن از وصل جانان برآور نعره اى مستانه از جان ز روى خويشتن بت بر زمين زن زمانى نعره زن از وصل جانان چو خلقانت بدانند و برانند چنان فارغ شوى از خلق عالم زمانى نعره زن از وصل جانان نماند در همه عالم به يك جو چو ببريدى ز خويش و خلق كلى زمانى نعره زن از وصل جانان تو هر دم در خروش آيى كه احسنت چو در وادى عشقت راه دادند زمانى نعره زن از وصل جانان زمانى نعره زن از وصل جانان اگر تو راه جويى نيك بنديش زمانى نعره زن از وصل جانان
چه خفتى عمر شد برخيز و هشدار ز دردى كوزه اى بستان ز خمار زمانى نعره زن از وصل جانان قلندروار بيرون شو به بازار به ميخانه فرو انداز دستار زمانى نعره زن از وصل جانان تهى كن سر ز باد عجب و پندار ز زير خرقه بيرون آر زنار زمانى نعره زن از وصل جانان تو فارغ گردى از خلقان به يكبار كه يكسانت بود اقرار و انكار زمانى نعره زن از وصل جانان نه كس را نه تو را نزد تو مقدار همى بر جانت افتد پرتو يار زمانى نعره زن از وصل جانان زهى يار و زهى كار و زهى بار در آن وادى به سر مي رو قلم وار زمانى نعره زن از وصل جانان زمانى رقص كن از فهم اسرار كه راه عشق ظاهر كرد عطار زمانى نعره زن از وصل جانان