گر در سر عشق رفت جانم بى عشق اگر دمى برآرم نه نه كه عيان شدست ديرى است تا دور فتاده ام من از تو طفلى كه ز دايه دور ماند نه نه كه عيان شدست ديرى است لب خشك ز شوق قطره اى شير عمرى چو قلم به سر دويدم نه نه كه عيان شدست ديرى است چون روى تو شعله اى برآورد معلومم شد كه هرچه عمرى نه نه كه عيان شدست ديرى است گفتى كه مرا بدان و بشناس چون طاقت قطره اى ندارم نه نه كه عيان شدست ديرى است از تو جز ازين خبر ندارم ليكن دل و جان و عقل در تو نه نه كه عيان شدست ديرى است عقل و دل و جان چو بى نشان گشت از علم مرا ملال بگرفت نه نه كه عيان شدست ديرى است نه نه كه عيان شدست ديرى است هر گه كه فنا شوم در آن عين نه نه كه عيان شدست ديرى است
عطار ضعيف را به کلى عطار ضعيف را به کلى
شكرانه هزار جان فشانم تاريك شود همه جهانم نه نه كه عيان شدست ديرى است در ششدره ى صد امتحانم جان تشنه ى شير همچنانم نه نه كه عيان شدست ديرى است جان مي دهم اى دريغ جانم گفتم مگر از رسيدگانم نه نه كه عيان شدست ديرى است بگشاد به غيب ديدگانم دانسته ام از تو من خود آنم نه نه كه عيان شدست ديرى است اين مي دانم كه مى ندانم نوشيدن بحر چون توانم نه نه كه عيان شدست ديرى است كز تو خبرى دهد زبانم گم گشت همه به يك زمانم نه نه كه عيان شدست ديرى است از كنه تو چون دهد نشانم آخر روزى شود عيانم نه نه كه عيان شدست ديرى است من طالب بود جاودانم جاويد در آن بقا بمانم نه نه كه عيان شدست ديرى است
دايم به مراد دل رسانم دايم به مراد دل رسانم