دوش ناگه آمد و در جان نشست عالمى بر منظر معمور بود چون ز جانان اين سخن بشنيد جان گنج در جاى خراب اوليتر است هيچ يوسف ديده اى كز تخت و تاج چون ز جانان اين سخن بشنيد جان گرچه پيدا برد دل از دست من چون مرا تنها بديد آن ماه روى چون ز جانان اين سخن بشنيد جان جان بده وانگه نشست ما طلب از سر جان چون تو برخيزى تمام چون ز جانان اين سخن بشنيد جان چون ز جانان اين سخن بشنيد جان خويشتن را خويشتن آن وقت ديد چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
دايما در نيستى سرگشته بود دايما در نيستى سرگشته بود
خانه ويران كرد و در پيشان نشست او چرا در خانه ى ويران نشست چون ز جانان اين سخن بشنيد جان گنج بود او در خرابى زان نشست چون دلش بگرفت در زندان نشست چون ز جانان اين سخن بشنيد جان آمد و بر جان من پنهان نشست گفت تنها بيش ازين نتوان نشست چون ز جانان اين سخن بشنيد جان كه توان با جان بر جانان نشست من كنم آن ساعتت در جان نشست چون ز جانان اين سخن بشنيد جان خويش را درباخت و سرگردان نشست كو چو گويى در خم چوگان نشست چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
زان چنين عطار زان حيران نشست زان چنين عطار زان حيران نشست