غم بسى دارم چه جاى صد غم است غم نباشد كانچه پيشان است و پس بى خيال و صورت وهم و قياس عالمى است اشراق نور آفتاب عالمى در دست بر جانم ولى بى خيال و صورت وهم و قياس درد زخم او كشيدن خوش بود گر بسى عمرم بود تا جان بود بى خيال و صورت وهم و قياس گر كسى را آن دم اينجا دست داد ور كسى زان دم ندارد آگهى بى خيال و صورت وهم و قياس بى خيال و صورت وهم و قياس نى كه دايم روغن است و شير نه بى خيال و صورت وهم و قياس
گر فريد اين جايگه با خويش نيست گر فريد اين جايگه با خويش نيست
زانكه هر موييم در صد ماتم است كم ز كم نبود نصيبم زان كم است بى خيال و صورت وهم و قياس كور را زانچه اگر صد عالم است چون ازوست اين درد جانم خرم است بى خيال و صورت وهم و قياس گر پس از صد زخم او يك مرهم است آن من گر هست عمرى يك دم است بى خيال و صورت وهم و قياس او خليفه زاده اى از آدم است مرده دل زاد است اگر از مريم است بى خيال و صورت وهم و قياس چيست آن دم شير و روغن درهم است زانكه گر شير است بس نامحرم است بى خيال و صورت وهم و قياس
آن دمش در پرده ى جان همدم است آن دمش در پرده ى جان همدم است