يك غمت را هزار جان گفتم عاشق ذره اى غمت ديدم خواستم ذره اى وصال از تو بر درت آفتاب را همه شب باز چون سايه اى همه روزش خواستم ذره اى وصال از تو ذره اى ژس را كه از رخ توست تا كه وصف دهان تو كردم خواستم ذره اى وصال از تو چون بدو وصف را طريق نبود زان سبب شد مرا سخن باريك خواستم ذره اى وصال از تو ماه رويا هنوز يك موى است گفته بودم كه در تو بازم سر خواستم ذره اى وصال از تو گفتى از دل نگويى اين هرگز باد بي تو سر زبانم شق خواستم ذره اى وصال از تو خواستم ذره اى وصال از تو در تو نگرفت از هزار يكى خواستم ذره اى وصال از تو
چون نشان برده اى دل عطار چون نشان برده اى دل عطار
شادى عمر جاودان گفتم هر دلى را كه شادمان گفتم خواستم ذره اى وصال از تو عاشقى سر بر آستان گفتم در بدر از پيت دوان گفتم خواستم ذره اى وصال از تو آفتاب همه جهان گفتم قصه اى بس شكرفشان گفتم خواستم ذره اى وصال از تو ظلم كردم كزان دهان گفتم كز ميان تو هر زمان گفتم خواستم ذره اى وصال از تو هرچه در وصل آن ميان گفتم بى توام ترك سر از آن گفتم خواستم ذره اى وصال از تو راست گفتى كه من ز جان گفتم گر من اين از سر زبان گفتم خواستم ذره اى وصال از تو وين سخن هم به امتحان گفتم گرچه صد گونه داستان گفتم خواستم ذره اى وصال از تو
هرچه گفتم بدان نشان گفتم هرچه گفتم بدان نشان گفتم