دلى كز عشق او ديوانه گردد رخش شمع است و عقل ار عقل دارد بسى افسون كند غواص دريا كسى بايد كه از آتش نترسد به شكر آنكه زان آتش بسوزد بسى افسون كند غواص دريا كسى كو بر وجود خويش لرزد اگر بر جان خود لرزد پياده بسى افسون كند غواص دريا بخيلى كو به يك جو زر بميرد چو ماهى آشنا جويد درين بحر بسى افسون كند غواص دريا چو در دريا فتاد آن خشك نانه اگر تو دم زنى از سر اين بحر بسى افسون كند غواص دريا بسى افسون كند غواص دريا اگر در قعر دريا دم برآرد بسى افسون كند غواص دريا
درين دريا دل پر درد عطار درين دريا دل پر درد عطار
وجودش با عدم همخانه گردد ز عشق شمع او ديوانه گردد بسى افسون كند غواص دريا به گرد شمع چون پروانه گردد همه در عالم شكرانه گردد بسى افسون كند غواص دريا همان بهتر كه در كاشانه گردد به فرزينى كجا فرزانه گردد بسى افسون كند غواص دريا چرا گرد مقامرخانه گردد بكل از خاكيان بيگانه گردد بسى افسون كند غواص دريا مكن تعجيل تا ترنانه گردد دل خونابه را پيمانه گردد بسى افسون كند غواص دريا كه در دم داشتن مردانه گردد همه افسون او افسانه گردد بسى افسون كند غواص دريا
ندانم مرد گردد يا نگردد ندانم مرد گردد يا نگردد