زلف را چون به قصد تاب دهد باز چون دركشد نقاب از روى گر دلم مي دهد غمش را جاى چون درآيد به جلوه ماه رخش تير چشمش كه كم خطا كرده است گر دلم مي دهد غمش را جاى همه خامان بى حقيقت را تشنگان را كه خار هجر نهاد گر دلم مي دهد غمش را جاى غم او زان چنين قوى افتاد گاه شعرم بدو شكر ريزد گر دلم مي دهد غمش را جاى گر دلم مي دهد غمش را جاى دل به جان باز مي نهد غم او گر دلم مي دهد غمش را جاى
دل عطار چون ز دست بشد دل عطار چون ز دست بشد
كفر را سر به مهر آب دهد همه كفار را جواب دهد گر دلم مي دهد غمش را جاى تاب در جان آفتاب دهد مالش عاشقان صواب دهد گر دلم مي دهد غمش را جاى سر زلفش هزار تاب دهد لب گلرنگ او شراب دهد گر دلم مي دهد غمش را جاى كه دلم دايمش كباب دهد گاه چشمم بدو گلاب دهد گر دلم مي دهد غمش را جاى گنج را جايگه خراب دهد تا درين دردش انقلاب دهد گر دلم مي دهد غمش را جاى
چکند تن در اضطراب دهد چکند تن در اضطراب دهد