دركش سر زلف دلستانش جان را به لب آر و بوسه اى خواه ور رغبت توست سوى ايمان جانت چو به جان او فروشد از ديده ى او بدو نظر كن ور رغبت توست سوى ايمان زيرا كه به چشم او توان ديد زلفش كه فتاده بر زمين است ور رغبت توست سوى ايمان آويخته صد هزار دل هست گر ميل تو را به سوى كفر است ور رغبت توست سوى ايمان ور رغبت توست سوى ايمان ور كار ز كفر و دين برون است ور رغبت توست سوى ايمان
هرگه که فريد اين چنين شد هرگه که فريد اين چنين شد
بشكن در درج درفشانش تا جانت فرو شود به جانش ور رغبت توست سوى ايمان بنشين به نظاره جاودانش گر خواهى ديد بس عيانش ور رغبت توست سوى ايمان در آينه ى همه جهانش سرگشته نگر چو آسمانش ور رغبت توست سوى ايمان از يك يك موى هر زمانش ره جوى به زلف دلستانش ور رغبت توست سوى ايمان بنگر رخ همچو گلستانش گم گرد نه اين طلب نه آنش ور رغبت توست سوى ايمان
هم نام مجوى و هم نشانش هم نام مجوى و هم نشانش