خراباتى است پر رندان سرمست فرو رفته همه در آب تاريك نقاب جان او شد آن سياهى همه فارغ ز امروز و ز فردا مگر افتاد پير ما بر آن قوم نقاب جان او شد آن سياهى يقينش گشت كار و بى گمان شد سياهيى كه در هر دو جهان بود نقاب جان او شد آن سياهى نقاب جان او شد آن سياهى چو آب خضر در تاريكى افتاد نقاب جان او شد آن سياهى
دل عطار خون گشت و حق اوست دل عطار خون گشت و حق اوست
ز سر مستى همه نه نيست و نه هست برآورده همه در كافرى دست نقاب جان او شد آن سياهى همه آزاد از هشيار و از مست مرقع چاك زد زنار در بست نقاب جان او شد آن سياهى درستش گشت فقر و توبه بشكست فرود آمد به جان او و بنشست نقاب جان او شد آن سياهى سياهى آمد و در كفر پيوست كنون هم او ز خلق و خلق ازو رست نقاب جان او شد آن سياهى
که تيرى آنچنان ناگه ازو جست که تيرى آنچنان ناگه ازو جست