اى آفتاب طفلى در سايه ى جمالت هم هر دو كون برقى از آفتاب رويت سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت بر باد داده دل را آوازه ى فراقت عقلى كه در حقيقت بيدار مطلق آمد سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت خورشيد كاسمان را سر رزمه ى مي گشايد ترك فلك كه هست او در هندوى تو دايم سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت صف قتال مردان صف هاى مژه توست سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت
عطار شد چو مويى بى روى همچو روزت عطار شد چو مويى بى روى همچو روزت
شير و شكر مزيده از چشمه ى زلالت هم نه سپهر مرغى در دام زلف و خالت سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت در خواب كرده جان را افسانه ى وصالت تا حشر مست خفته در خلوت خيالت سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت يك تار مي نسنجد در رزمه جمالت سر پا برهنه گردان در وادى كمالت سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت پرورده هر دو گيتى در زير پر و بالت صد قلب برشكسته در هر صف قتالت سيمرغ مطلقى تو بر كوه قاف قربت
تا بو که راه يابد در زلف شب مثالت تا بو که راه يابد در زلف شب مثالت