اگر دردت دواى جان نگردد كه دردم را تواند ساخت درمان چو خفاشى بميرى چشم بسته دمى درمان يك دردم نسازى كه يابد از سر زلف تو مويى چو خفاشى بميرى چشم بسته كه يابد از سر كوى تو گردى كه يابد از مى عشق تو بويى چو خفاشى بميرى چشم بسته ندانم تا چه خورشيدى است عشقت دلا هرگز بقاى كل نيابى چو خفاشى بميرى چشم بسته يقين مي دان كه جان در پيش جانان اگر قربان نگردد نيست ممكن چو خفاشى بميرى چشم بسته چو خفاشى بميرى چشم بسته اگر آدم كفى گل بود گو باش چو خفاشى بميرى چشم بسته
در آن خورشيد حيران گشت عطار در آن خورشيد حيران گشت عطار
غم دشوار تو آسان نگردد اگر هم درد تو درمان نگردد چو خفاشى بميرى چشم بسته كه بر من درد صد چندان نگردد كه دايم بى سر و سامان نگردد چو خفاشى بميرى چشم بسته كه همچون چرخ سرگردان نگردد كه جانش مست جاويدان نگردد چو خفاشى بميرى چشم بسته كه جز در آسمان جان نگردد كه تا جان فانى جانان نگردد چو خفاشى بميرى چشم بسته نيابد قرب تا قربان نگردد كه بر تو عمر تو تاوان نگردد چو خفاشى بميرى چشم بسته اگر خورشيد تو رخشان نگردد به گل خورشيد تو پنهان نگردد چو خفاشى بميرى چشم بسته
چنان جايى کسى حيران نگردد چنان جايى کسى حيران نگردد