جانا منم ز مستى سر در جهان نهاده تو همچو آفتابى تابنده از همه سو داغ غم تو دارم ليكن چگونه گويم من چون طلسم و افسون بيرون گنج مانده گر يك گهر از آن گنج آيد پديد بر من داغ غم تو دارم ليكن چگونه گويم داغ غم تو دارم ليكن چگونه گويم از روى همچو ماهت بر گير آستينى داغ غم تو دارم ليكن چگونه گويم
عطار را چو عشقت نقد يقين عطا داد عطار را چو عشقت نقد يقين عطا داد
چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده من همچو ذره پيشت جان در ميان نهاده داغ غم تو دارم ليكن چگونه گويم تو در ميان جانم گنجى نهان نهاده بينى مرا ز شادى سر در جهان نهاده داغ غم تو دارم ليكن چگونه گويم مهرى بدين عظيمى بر سر زبان نهاده سر چند دارم آخر بر آستان نهاده داغ غم تو دارم ليكن چگونه گويم
اين ساعت است و جانى دل بر عيان نهاده اين ساعت است و جانى دل بر عيان نهاده