برقع از خورشيد رويش دور شد همچو خورشيد از فروغ طلعتش قسم هر يك زانگبين چندان رسيد جمله ى روى زمين موسى گرفت چون تجلي اش به فرق كه فتاد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد فوت خورشيد نبود سايه را قطره اى آوازه ى دريا شنيد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد مدتى مي رفت چون دريا بديد چون در آن دريا نه بد ديد و نه نيك قسم هر يك زانگبين چندان رسيد هر دوعالم انگبين صرف بود زانگبين چون آن همه زنبور خاست قسم هر يك زانگبين چندان رسيد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد سايه چون از ظلمت هستى برست قسم هر يك زانگبين چندان رسيد
همچو اين عطار بس مشهور گشت همچو اين عطار بس مشهور گشت
اى عجب هر ذره اى صد حور شد ذره ذره پاى تا سر نور شد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد جمله ى آفاق كوه طور شد طور با موسى بهم مهجور شد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد لاجرم آن آمد اين مقهور شد از طمع شوريده و مغرور شد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد محو گشت و تا ابد مستور شد نيك و بد آنجايگه معذور شد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد لاجرم چون خانه ى زنبور شد هر يكى هم زانگبين مخمور شد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد كز خود و از هر دو عالم دور شد در بر خورشيد نورالنور شد قسم هر يك زانگبين چندان رسيد
همچو آن حلاج بس منصور شد همچو آن حلاج بس منصور شد