ز لعلت زكاتى شكر مي ستاند به يك لحظه چشمت ز عشاق صد جان مرا گفت جان را خطر نيست زر ده سزد گر ز رشك نظر خون شود دل خطت طوطى است آب حيوانش در بر مرا گفت جان را خطر نيست زر ده زهى تركتازى كه لوح چو سيمت مرا نيست زر چون دهم زر وليكن مرا گفت جان را خطر نيست زر ده مرا گفت جان را خطر نيست زر ده اگرچه لبت خشك و چشمت تر آمد مرا گفت جان را خطر نيست زر ده
عيار از رخ زرد عطار دارد عيار از رخ زرد عطار دارد
ز رويت براتى قمر مي ستاند به يك غمزه ى حيله گر مي ستاند مرا گفت جان را خطر نيست زر ده كه داد از جمالت نظر مي ستاند كزان آب حيوان شكر مي ستاند مرا گفت جان را خطر نيست زر ده خطى سبزم آورد و زرد مي ستاند دهم در عوض جان اگر مي ستاند مرا گفت جان را خطر نيست زر ده كه چشمم زر بي خطر مي ستاند مخور غم كه زر خشك و تر مي ستاند مرا گفت جان را خطر نيست زر ده
زرى کان بت سيم بر مي ستاند زرى کان بت سيم بر مي ستاند