تا چشم برندوزى از هرچه در جهان است در عشق درد خود را هرگز كران نبينى رند شراب خواره چون مست مست گردد تا چند جويى آخر از جان نشان جانان تا كى ز هستى تو كز هستى تو باقى رند شراب خواره چون مست مست گردد هر جان كه در ره آمد لاف يقين بسى زد انديشه كن تو با خود تا در دو كون هرگز رند شراب خواره چون مست مست گردد رند شراب خواره چون مست مست گردد ليكن چو باهش آيد در خود كند نگاهى رند شراب خواره چون مست مست گردد
عطار مست عشقى از عشق چند لافى عطار مست عشقى از عشق چند لافى
در چشم دل نيايد چيزى كه مغز جان است زيرا كه عشق جانان درياى بي كران است رند شراب خواره چون مست مست گردد در باز جان و دل را كين راه بى نشان است گر نيست بيش مويى صد كوه در ميان است رند شراب خواره چون مست مست گردد ليكن نصيب جان زان پندار يا گمان است يك قطره آب تيره دريا كجا بدان است رند شراب خواره چون مست مست گردد گويد كه هر دو عالم در حكم من روان است حالى خجل بماند داند كه نه چنان است رند شراب خواره چون مست مست گردد
گر طالبى فنا شو مطلوب بس عيان است گر طالبى فنا شو مطلوب بس عيان است