عشق را بي خويشتن بايد شدن بت بود در راه او هرچه آن نه اوست در ره او چون دويى را راه نيست زلف جانان را شكن بيش از حد است تو بدو نزديك نزديكى وليك در ره او چون دويى را راه نيست در نگنجد ما و من در راه او دوست چون هرگز نيايد در وطن در ره او چون دويى را راه نيست در ره او بر اميد وصل او همچو لاله غرقه در خون جگر در ره او چون دويى را راه نيست در ره او چون دويى را راه نيست پس چو عطار اندر آفاق جهان در ره او چون دويى را راه نيست
نفس خود را راهزن بايد شدن در ره او بت شكن بايد شدن در ره او چون دويى را راه نيست كافر يك يك شكن بايد شدن دور دور از خويشتن بايد شدن در ره او چون دويى را راه نيست در رهش بى ما و من بايد شدن عاشقان را بى وطن بايد شدن در ره او چون دويى را راه نيست خاك راه تن به تن بايد شدن زنده در زير كفن بايد شدن در ره او چون دويى را راه نيست با يكى در پيرهن بايد شدن پاكباز انجمن بايد شدن در ره او چون دويى را راه نيست