چون عشق تو داعى عدم شد جايى كه وجود عين شرك است رازى كه دلم نهفته مي داشت جانا مى عشق تو دلى خورد در پرتو نيستى عشقت رازى كه دلم نهفته مي داشت بر لوح فتاد ذره اى عشق عشق تو دلم در آتش افكند رازى كه دلم نهفته مي داشت دل در سر زلف تو قدم زد دل در ره تو نداشت جز درد رازى كه دلم نهفته مي داشت رازى كه دلم نهفته مي داشت تا تو بنواختى چو چنگم رازى كه دلم نهفته مي داشت
عطار به نقد نيم جان داشت عطار به نقد نيم جان داشت
نتوان به وجود متهم شد آنجا نتوان مگر عدم شد رازى كه دلم نهفته مي داشت كو محو وجود جام جم شد بيش از همه بود و كم ز كم شد رازى كه دلم نهفته مي داشت لوح از سر بي خوردى قلم شد تا گرد همه جهان علم شد رازى كه دلم نهفته مي داشت ايمانش نار آن قدم شد با درد دلم دريغ ضم شد رازى كه دلم نهفته مي داشت بر چهره ى من به خون رقم شد رگ بر تن من چو زير و بم شد رازى كه دلم نهفته مي داشت
وان نيز به محنت تو هم شد وان نيز به محنت تو هم شد