چو خود را پاك دامن مى ندانم چرا اندر صف مردان نشينم درين حيرت دل حيران خود را بيا تا ترك خود گيرم كه خود را دلى كز آرزوها گشت پر بت درين حيرت دل حيران خود را چو عيسى از يكى سوزن فروماند مرا جانان فروشد در غمت جان درين حيرت دل حيران خود را چنان در عشق تو سرگشته گشتم مرا هم كشتى و هم سوختى زار درين حيرت دل حيران خود را گهى گويى كه تن زن صبر كن صبر گهى گويى مرا بستان ورستى درين حيرت دل حيران خود را چون من يك ذره ام نه هست و نه نيست فرو رفتم در اين وادى كم و كاست درين حيرت دل حيران خود را درين حيرت دل حيران خود را كه گيرد دامن عطار ازين پس درين حيرت دل حيران خود را
مقامى به ز گلخن مى ندانم چو خود را مرد جوشن مى ندانم درين حيرت دل حيران خود را بتر از خويش دشمن مى ندانم من آن دل را مزين مى ندانم درين حيرت دل حيران خود را من اين بت كم ز سوزن مى ندانم اگرچه جان معين مى ندانم درين حيرت دل حيران خود را كه جانم گم شد و تن مى ندانم چه مي خواهى تو از من مى ندانم درين حيرت دل حيران خود را علاج صبر كردن مى ندانم ز صد خرمن يك ارزن مي ندانم درين حيرت دل حيران خود را همه خورشيد روشن مى ندانم تو مي دانى اگر من مى ندانم درين حيرت دل حيران خود را طريقى به ز مردن مى ندانم چو او را هيچ دامن مى ندانم درين حيرت دل حيران خود را