از كمان ابروش چون تير مژگان بگذرد راست اندازى چشمش بين كه گر خواهد به حكم تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو باد وقتى آب را همچون زره داند نمود در زمان آزاد گردد سرو از بالاى خويش تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو ماه رويا آفتاب از شرم تو پنهان شود با توام خون نيزه گردان نيست دور از روى تو تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو
بر دل آيد چون ز دل بگذشت از جان بگذرد ناوك مژگان او بر موى مژگان بگذرد تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو كز نخست آيد بر آن زلف زره سان بگذرد گر به پيش قد آن سرو خرامان بگذرد تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو گر ز رويت سايه بر خورشيد رخشان بگذرد نيزه بالا خون ز بالاى سرم زان بگذرد تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد كز تف او آتش از بالاى كيوان بگذرد تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو