لعل گلرنگت شكربار آمدست گو لبت بر من جهان بفروش ازانك آرى آرى روشن است اين همچو روز پاره دل زانم كه در دل دوختن دل نمي بينم مگر چون هر دلى آرى آرى روشن است اين همچو روز پسته ى شورت نمك دارد بسى نى خطا گفتم ز شيرينى كه هست آرى آرى روشن است اين همچو روز چشمه ى نور است روى او وليك زان شكر لب شور در عالم فتاد آرى آرى روشن است اين همچو روز چشمه نوشش كه چشم سوز نيست عاشقا روى چو ماه او نگر آرى آرى روشن است اين همچو روز دست بر سر پيش رويش آفتاب بر همه عالم ستم كردست او آرى آرى روشن است اين همچو روز آرى آرى روشن است اين همچو روز خون جان ماست آن خون نى شفق آرى آرى روشن است اين همچو روز
آنچه در صد سال قسم خلق نيست آنچه در صد سال قسم خلق نيست
قسم من زان گل همه خار آمدست صد جهان جانش خريدار آمدست آرى آرى روشن است اين همچو روز نرگس تو پاره يى كار آمدست در خم زلفت گرفتار آمدست آرى آرى روشن است اين همچو روز زين سبب گويى جگر خوار آمدست پسته ى شورت شكربار آمدست آرى آرى روشن است اين همچو روز آن دو لب يك دانه نار آمدست كان شكر لب تلخ گفتار آمدست آرى آرى روشن است اين همچو روز درج لعل در شهوار آمدست كافتابش عاشق زار آمدست آرى آرى روشن است اين همچو روز پاى كوبان ذره كردار آمدست با چنان رويى به بازار آمدست آرى آرى روشن است اين همچو روز كان سيه گر چون ستمكار آمدست گر سوى مغرب پديدار آمدست آرى آرى روشن است اين همچو روز
بى رخ او قسم عطار آمدست بى رخ او قسم عطار آمدست