اگر درمان كنم امكان ندارد ز بحر عشق تو موجى نخيزد لبت خونم چرا ريزد به دندان غمت را پاك بازى مي ببايد به حسن راى خويش انديشه كردم لبت خونم چرا ريزد به دندان فروگيرد جهان خورشيد رويت فلك گر صوفييى پيروزه پوش است لبت خونم چرا ريزد به دندان اگرچه در جهان خورشيد رويش چو نتواند كه چون روى تو باشد لبت خونم چرا ريزد به دندان چو طوطى خط تو بر دهانت سر زلف تو چون گيرم كه بى تو لبت خونم چرا ريزد به دندان لبت خونم چرا ريزد به دندان فريد امروز خوش خوان تر ز خطت لبت خونم چرا ريزد به دندان
كه درد عشق تو درمان ندارد كه در هر قطره صد طوفان ندارد لبت خونم چرا ريزد به دندان كه صد جان بخشد و يك جان ندارد به حسن روى تو امكان ندارد لبت خونم چرا ريزد به دندان اگر زلف تواش پنهان ندارد ولى اين هست او را كان ندارد لبت خونم چرا ريزد به دندان به زيبايى خود تاوان ندارد بگو تا خويش سرگردان ندارد لبت خونم چرا ريزد به دندان كسى بر نقطه صد برهان ندارد غمم چون زلف تو پايان ندارد لبت خونم چرا ريزد به دندان اگر بر من به خون دندان ندارد خطى سرسبز در ديوان ندارد لبت خونم چرا ريزد به دندان