در عشق روى او ز حدو و قدم مپرس مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى زين چار ركن چون بگذشتى حرم ببين آنجا كه نيست هستى توحيد هيچ نيست هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست كرسى است سينه ى تو و عرش است دل درو هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى چون تو بدين مقام رسيدى دگر مباش يك ذره سايه باش تو اينجا در آفتاب هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى عطار اگر رسيدى اينجايگاه تو هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى
گر مرد عاشقى ز وجود و عدم مپرس كم گوى از ازل ز ابد نيز هم مپرس هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى وانگاه ديده بركن و نيز از حرم مپرس زانجاى درگذر به دمى و ز دم مپرس هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس وين هر دو نيست جز رقمى وز رقم مپرس هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى گم گرد در فنا و دگر بيش و كم مپرس اينجا چو تو نه اى تو ز شادى و غم مپرس هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى پس تا كه تو تويى ز حدو و قدم مپرس در لذت حقيقت خود از الم مپرس هر چيز كان تو فهم كنى آن همه تويى