تا درين زندان فانى زندگانى باشدت اين جهان را ترك كن تا چون گذشتى زين جهان از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون كام و ناكام اين زمان در كام خود درهم شكن روزكى چندى چو مردان صبر كن در رنج و غم از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون روى خود را زعفرانى كن به بيدارى شب گر به ترك عالم فانى بگويى مردوار از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون صبحدم درهاى دولتخانه ها بگشاده اند تا كى از بى حاصلى اى پيرمرد بچه طبع از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون گر توانى كشت اين سگ را به شمشير ادب از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون
گر بميرى در ميان زندگى عطاروار گر بميرى در ميان زندگى عطاروار
كنج عزلت گير تا گنج معانى باشدت اين جهانت گر نباشد آن جهانى باشدت از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون تا به كام خويش فردا كامرانى باشدت تا كه بعداز رنج گنج شايگانى باشدت از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون تا به روز حشر روى ارغوانى باشدت عالم باقى و ذوق جاودانى باشدت از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون عرضه كن گر آن زمان راز نهانى باشدت در هواى نفس مستى و گرانى باشدت از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون تا به صورت خانه ى تن استخوانى باشدت زان پس ار تو دولتى جويى نشانى باشدت از تن تو كى شود اين نفس سگ سيرت برون
چون درآيد مرگ عين زندگانى باشدت چون درآيد مرگ عين زندگانى باشدت