سر برهنه كرده ام به سودايى با چشم پر آب پاى در آتش گر بنشينم به نطق برخيزد چون گوى بمانده در خم چوگان از صحبت اختران صورت بين گر بنشينم به نطق برخيزد هر روز ز تشنگى چو آتش هر سودايى كه بيندم گويد گر بنشينم به نطق برخيزد گر بنشينم به نطق برخيزد چون يكجايم نشسته نگذارند گر بنشينم به نطق برخيزد
زين واقعه اى که کس نشان ندهدزين واقعه اى که کس نشان ندهد
برخاسته دل نه عقل و نه رايى بر خاك نشسته باد پيمايى گر بنشينم به نطق برخيزد سرگشته شده سرى و نه پايى خورشيد صفت بمانده تنهايى گر بنشينم به نطق برخيزد بى واسطه در كشيده دريايى زين شيوه نديده ايم سودايى گر بنشينم به نطق برخيزد از نكته ى من به شهر غوغايى هر ساعت از آن دوم به هر جايى گر بنشينم به نطق برخيزد