در راه تو مردانند از خويش نهان مانده در قبه ى متوارى لايعرفهم غيرى بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش در كسوت كادالفقر از كفر زده خيمه قومى نه نكو نه بد نه با خود و نه بيخود بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش در عالم ما و من نى ما شده و نى من جانشان به حقيقت كل تنشان به شريعت هم بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش چون دايره سرگردان چون نقطه قدم محكم چون عين بقا ديده از خويش فنا گشته بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش فارش از سر هر مويى صد گونه سخن گفته جمله ز گران عقلى در سير سبك بوده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش صد عالم بى پايان از خوف و رجا بيرون بشكسته دليران را از چست سوارى پشت بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش آن كس كه نزاد است او از مادر خود هرگز بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش
تا راه چنين قومى عطار بيان کرده تا راه چنين قومى عطار بيان کرده
بى جسم و جهت گشته بى نام و نشان مانده محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش در زير سوادالوجه از خلق نهان مانده نه بوده و نه نابوده نى مانده عيان مانده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش در كون و مكان با تو بى كون و مكان مانده هم جان همه و هم تن نى اين و نه آن مانده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش صد دايره عرش آسا در نقطه ى جان مانده در بحر يقين غرقه در تيه گمان مانده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش اما همه از گنگى بى كام و زبان مانده وآنگه ز سبك روحى در بار گران مانده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش از خوف شده مويى در خط امان مانده مركب شده ناپيدا در دست عنان مانده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش وز ناخوشى عالم وقوف دو نان مانده ايشان همه هم با تو از فقر چنان مانده بفروخته از همت دو كون به يك نان خوش
جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده