اين گره كز تو بر دل افتادست ناگشاده هنوز يك گرهم هر كه صد بحر يافت بس تنها چون نهد گام آنكه هر روزيش چون رود راه آنكه هر ميلش هر كه صد بحر يافت بس تنها چونكه از خوف اين چنين شب و روز من كه باشم كه دم زنم آنجا هر كه صد بحر يافت بس تنها هست ديوانه اى على الاطلاق عقل چبود كه صد جهان آتش هر كه صد بحر يافت بس تنها فلك آبستن است اين سر را همچو آبستنان نقط بر روى هر كه صد بحر يافت بس تنها نيست آگاه كسى ازين سر ازانك قعر دريا چگونه داند باز هر كه صد بحر يافت بس تنها گر رجوعى كند سوى قعرش ور كند حبس ساحلش محبوس هر كه صد بحر يافت بس تنها هست در معرض بسى گرداب خاك آنم كه او درين دريا هر كه صد بحر يافت بس تنها هر كه صد بحر يافت بس تنها جان عطار را درين دريا هر كه صد بحر يافت بس تنها
كى گشايد كه مشكل افتادست صد گره نيز حاصل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها سيصد و شصت منزل افتادست ينزل الله مقابل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها عرش را رخت در گل افتادست ور زنم زهر قاتل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها هر كه زين قصه غافل افتادست نقد در جان و در دل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها زان بدين سير مايل افتادست مي رود گرچه حامل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها بيشتر خلق غافل افتادست آن كسى كو به ساحل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها گوهرى سخت قابل افتادست در مضيق مشاغل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها هر كه را اين مسايل افتادست ترك جان گفته كامل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها قطره اى خرد مدخل افتادست نفس تاريك حايل افتادست هر كه صد بحر يافت بس تنها