تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت سر زلفش چو شير پنجه گشاد عرقى كرد عارض چو گلت تير چشمش كه عالمى خون داشت لب شيرينش چون تبسم كرد عرقى كرد عارض چو گلت تاب در زلف داد و هر مويش خيمه ى عنبرينت اى مهوش عرقى كرد عارض چو گلت شوق روى چو آفتاب تو بود شكرى از لبت به سركه رسيد عرقى كرد عارض چو گلت عرقى كرد عارض چو گلت روى ناشسته خوشترى بنشين عرقى كرد عارض چو گلت
از لب تو فريد آبى خواست از لب تو فريد آبى خواست
خاك در چشم آفتاب انداخت آهوان را به مشك ناب انداخت عرقى كرد عارض چو گلت اشترى را به يك كباب انداخت شور در لل خوشاب انداخت عرقى كرد عارض چو گلت در دلم صد هزار تاب انداخت در همه حلقها طناب انداخت عرقى كرد عارض چو گلت كاسمان را در انقلاب انداخت سركه را باز در شراب انداخت عرقى كرد عارض چو گلت نظرم بر گل و گلاب انداخت كاتشى روى تو در آب انداخت عرقى كرد عارض چو گلت
در دلش آتش عذاب انداخت در دلش آتش عذاب انداخت