تا دل ز كمال تو نشان يافت پروانه ى شمع عشق شد جان هر مقصودى كه عقل را بود جان بود نگين عشق و مهرت جان بارگه تورا طلب كرد هر مقصودى كه عقل را بود جان را به درت نگاهى افتاد هر جان كه به كوى تو فرو شد هر مقصودى كه عقل را بود فرياد و خروش عاشقانت از درد تو جان ما بناليد هر مقصودى كه عقل را بود چون درد تو يافت زير هر درد هرچيز كه جان ما همى جست هر مقصودى كه عقل را بود هر مقصودى كه عقل را بود عطار چو اين سخن بيان كرد هر مقصودى كه عقل را بود
جان عشق تو در ميان جان يافت چون سوخته شد ز تو نشان يافت هر مقصودى كه عقل را بود چون نقش نگين در آن ميان يافت در مغز جهان لامكان يافت هر مقصودى كه عقل را بود صد حلقه برو چو آسمان يافت از بوى تو جان جاودان يافت هر مقصودى كه عقل را بود در كون و مكان نمي توان يافت درمان تو درد بي كران يافت هر مقصودى كه عقل را بود درمان همه جهان نهان يافت چون در تو نگاه كرد آن يافت هر مقصودى كه عقل را بود در شعله ى روى تو عيان يافت بيرون ز جهان بسى جهان يافت هر مقصودى كه عقل را بود