كار بر خود سخت مشكل كرده ام چون به مقصد ره برم چون در سفر چون نمي يارم شدن مطلق به خويش راه خون آلوده مي بينم همه گر گل آلود آورم پايم رواست چون نمي يارم شدن مطلق به خويش راه بر من هر زمان مشكلتر است عيش شيرينم براى لذتى چون نمي يارم شدن مطلق به خويش روى جان با نفس كم بينم از آنك حاصل عمرم همه بى حاصلى است چون نمي يارم شدن مطلق به خويش قصه ى جانم چو كس مي نشنود هست درياى معانى بس عظيم چون نمي يارم شدن مطلق به خويش سخت مي ترسم ازين درياى ژرف بيم من از غرقه گشتن چون بسى است چون نمي يارم شدن مطلق به خويش چون نمي يارم شدن مطلق به خويش بر اميد غرقه گشتن چون فريد چون نمي يارم شدن مطلق به خويش
زانكه استعداد باطل كرده ام در هواى خويش منزل كرده ام چون نمي يارم شدن مطلق به خويش كين سفر چون مرغ بسمل كرده ام كز سرشكم خاك ره گل كرده ام چون نمي يارم شدن مطلق به خويش زانكه عزم راه مشكل كرده ام تلخ تر از زهر قاتل كرده ام چون نمي يارم شدن مطلق به خويش روح ناقص نفس كامل كرده ام آه از اين حاصل كه حاصل كرده ام چون نمي يارم شدن مطلق به خويش غصه ى بسيار در دل كرده ام كشتى پندار حايل كرده ام چون نمي يارم شدن مطلق به خويش لاجرم ره سوى ساحل كرده ام خويش را مشغول شاغل كرده ام چون نمي يارم شدن مطلق به خويش خويشتن را در سلاسل كرده ام روى سوى بحر هايل كرده ام چون نمي يارم شدن مطلق به خويش