ترسا بچه ى مستم گر پرده براندازد از دير برون آمد سرمست و پريشان مو چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد چون زلف پريشان را زنار برافشاند هم غمزه ى غمازش بى تير جگر دوزد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد در وقت ترش رويى چون تلخ سخن گويد كو عيسى روحانى تا معجز خود بيند چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد گر عارض خوب او از پرده برون آيد گر تائب صد ساله بيند شكن زلفش چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد ور صوفى صافى دل رويش به خيال آرد گر تر بكند دريا از چشمه ى خضرش لب چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد ور طشت فلك روزى در زر كندش پنهان خورشيد كه هر روزى بس تيغ زنان آيد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد در ديده و دل هرگز چه خشك و ترم ماند چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد
عطار اگر روزى نو دولت عشق آيد عطار اگر روزى نو دولت عشق آيد
بس سر كه ز هر سويى بر يكدگر اندازد يارب كه چه آتش ها در هر جگر اندازد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد صد رهبر ايمان را در رهگذر اندازد هم طره ى طرارش بى تيغ سر اندازد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد بس شور به شيرينى كاندر شكر اندازد كو يوسف كنعانى تا چشم بر اندازد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد صد چون پسر ادهم تاج و كمر اندازد حالى به سراندازى دستار در اندازد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد زنار كمر سازد خرقه بدر اندازد دايم به نار او موج گهر اندازد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد همچون گهرش حالى زر باز بر اندازد از رشك رخش هر شب آخر سپر اندازد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد چون هر نفسم آتش در خشك و تر اندازد چون دوستى آن بت در سينه فرود آيد
يکبار دگر آخر بر وى نظر اندازد يکبار دگر آخر بر وى نظر اندازد