هر كه سرگردان اين سودا بود هر كه ناديده در اينجا دم زند آن كس آزادى گرفت از مردمان كى تواند بود مرد راهبر راهبر تا درگه حق گام گام آن كس آزادى گرفت از مردمان هر كه او را ديده بينا شد به كل ديده آن دارد كه اسرار دو كون آن كس آزادى گرفت از مردمان جمله ى عالم به دريا اندرند تا تو در بحرى ندارد كار نور آن كس آزادى گرفت از مردمان قطره ى بحرت اگر در دل فتاد هر كه در درياست تر دامن بود آن كس آزادى گرفت از مردمان تا تو دربند خودى خود را بتى تا گرفتارى تو در عقل لجوج آن كس آزادى گرفت از مردمان مرد ره آن است كز لايعقلى گوى آنكس مي برد در راه عشق آن كس آزادى گرفت از مردمان آن كس آزادى گرفت از مردمان هر كه چون عطار فارغ شد ز خلق آن كس آزادى گرفت از مردمان
از دو عالم تا ابد يكتا بود چو حدي مرد نابينا بود آن كس آزادى گرفت از مردمان هر كه او همچون زنان رعنا بود هم بره بينا و هم دانا بود آن كس آزادى گرفت از مردمان در وجود خويش نابينا بود ذره ذره بر دلش صحرا بود آن كس آزادى گرفت از مردمان فرخ آنكس كاندرو دريا بود بحر در تو نور كار اينجا بود آن كس آزادى گرفت از مردمان قطره نبود لل لالا بود وانكه دريا اوست او از ما بود آن كس آزادى گرفت از مردمان بت پرستى از تو كى زيبا بود از تو اين سودا همه سودا بود آن كس آزادى گرفت از مردمان در صف مستان سر غوغا بود كو چو گويى بى سر و بى پا بود آن كس آزادى گرفت از مردمان كو ميان مردمان رسوا بود دى و امروزش همه فردا بود آن كس آزادى گرفت از مردمان