زلف به انگشت پريشان مكن طره ى مشكين سيه رنگ را بى رخ خود عالم همچون بهشت از سر بيداد سر سروران عاشق دل سوخته را دست گير بى رخ خود عالم همچون بهشت چون بر ما آمده اى يك زمان در بر ما يك نفس آرام گير بى رخ خود عالم همچون بهشت بى رخ خود عالم همچون بهشت بر تو چو عطار جفايى نكرد بى رخ خود عالم همچون بهشت
روى بدان خوبى پنهان مكن سايه ى خورشيد درافشان مكن بى رخ خود عالم همچون بهشت در سر آن سرو خرامان مكن جان و دلم بى سر و سامان مكن بى رخ خود عالم همچون بهشت حال دل خسته پريشان مكن از بر ما قصد شبستان مكن بى رخ خود عالم همچون بهشت بر من دل سوخته زندان مكن آنچه ز تو آن نسزد آن مكن بى رخ خود عالم همچون بهشت