تا نور او ديدم دو كون از چشم من افتاده شد روزى برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان رويت ز برقع ناگهان يك شعله زد آتش فشان چون لب گشادى در سخن جان من آمد سوى تن در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان برقى برون جست از قدم بركند گيتى را ز هم ما چون فتاديم از وطن زان خسته ايم و ممتحن در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان حلاج همچون رستمى خوش با وطن آمد همى ساقى به جاى مصحفش جامى نهاده بر كفش در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان مى خورد تا شد نعره زن پس نعره زد بى ما و من چون قوت ديگر داشت او زان صبر ديگر داشت او در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان در جنب اين كار گران گشتند فانى صفدران در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان
عطار ازين معنى همى دارد بدل در عالمى عطار ازين معنى همى دارد بدل در عالمى
پندار هستى تا ابد از جان و تن افتاده شد شور جهان سوزى عجب در انجمن افتاده شد در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد تا مرده بيخود نعره زن مست از كفن افتاده شد در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد دل كى نهد بر خويشتن آن كز وطن افتاده شد در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان كاندر گلوى وى دمى بند از رسن افتاده شد وآتش ز جان پر تفش در پيرهن افتاده شد در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان آزاد گشت از خويشتن بى خويشتن افتاده شد يك لقمه اى برداشت او باز از دهن افتاده شد در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان چه خيزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد هم بت شد و هم بتگران هم بت شكن افتاده شد در هيبت حالى چنان گشتند مردان چون زنان
چون مى نيابد محرمى دل بر سخن افتاده شد چون مى نيابد محرمى دل بر سخن افتاده شد