شرح لب لعلت به زبان مي نتوان داد ميم است دهان تو و مويى است ميانت گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده دل خواسته اى و رقم كفر كشم من گر پيش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده يك جان چه بود كافرم ار پيش تو صد جان سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده داد ره عشق تو چنان كرزويم هست جانا چو بلاى تو به ارزد به جهانى گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده چون نيست دهانم كه شكر زو به در آيد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده
خود طالع عطار چه چيز است که او را خود طالع عطار چه چيز است که او را
وز ميم دهان تو نشان مي نتوان داد كى را خبر موى ميان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده بر هر كه گمان برد كه جان مي نتوان داد در خورد رخت نيست از آن مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده انگشت زنان رقص كنان مي نتوان داد آزاد به يك پاره ى نان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده عمرم شد و يك لحظه چنان مي نتوان داد خود را ز بلاى تو امان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده گفتى شكر من به زبان مي نتوان داد كس را به شكر هيچ دهان مي نتوان داد گفتم كه ز من جان بستان يك شكرم ده
يک بوسه نه پيدا و نه نهان مي نتوان داد يک بوسه نه پيدا و نه نهان مي نتوان داد