عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت عشقش آتش بود كردم مجمرش از دل چو عود گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش زآتش رويش چو يك اخگر به صحرا اوفتاد خواستم تا پيش جانان پيشكش جان آورم گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش نيست از خشك و ترم در دست جز خاكسترى دادم آن خاكستر آخر بر سر كويش به باد گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش چون رسيد اين جايگه عطار نه هست و نه نيست گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش
مرغ جان را نيز چون پروانه بال و پر بسوخت آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش هر دو عالم همچو خاشاكى از آن اخگر بسوخت پيش دستى كرد عشق و جانم اندر بر بسوخت گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش كاتش غيرت درآمد خشك و تر يكسر بسوخت برق استغنا بجست از غيب و خاكستر بسوخت گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش ذره ى ديگر چه باشد ذره اى ديگر بسوخت كفر و ايمانش نماند و ممن و كافر بسوخت گفتم اكنون ذره اى ديگر بمانم گفت باش